گنجور

 
وحدت کرمانشاهی

کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق

خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق

مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است

زیرا که درد سر نرساند خمار عشق

سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی

وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق

فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی

یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق

در دامن مراد نبینی گل مراد

بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق

ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار

وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق

روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار

از دور روزگار به از روزگار عشق

پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار

کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق

آن دم مس وجود تو زر می‌شود که تن

در بوته فراق گدازد به نار عشق

هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی

وحدت صفت کند سر و جان را نثار عشق

 
 
 
جامی

ای خرم از هوای رخت نوبهار عشق

در هر دلی ز تازه گلت خار خار عشق

هر چند سرخوشی ز می حسن یاد کن

ما را که جان رسید به لب در خمار عشق

محمل همین به سینه ویران ما گشاد

[...]

فضولی

یارست فارغ از من و من بی قرار عشق

کار منست ناله و اینست کار عشق

نو عاشقم سزد که دل چاک من بود

اول گلی که می شکفد از بهار عشق

ای دل بیا که وامق و مجنون گذشته اند

[...]

فصیحی هروی

از خون کشتگان شکفد لاله‌زار عشق

باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق

آه این چه آتش‌ست که از ذوق سوختن

روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق

از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم

[...]

صائب تبریزی

جان تازه می شود ز نسیم بهار عشق

از یک سرست جوش گل وخار خار عشق

در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست

پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق

خاری است خار عشق که در پای چون خلید

[...]

سعیدا

بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق

پیداست کار عقل و هویداست کار عشق

صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو

نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق

رد می کند نخست و دگر می کند قبول

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه