گنجور

 
فضولی

یارست فارغ از من و من بی قرار عشق

کار منست ناله و اینست کار عشق

نو عاشقم سزد که دل چاک من بود

اول گلی که می شکفد از بهار عشق

ای دل بیا که وامق و مجنون گذشته اند

برخاسته است خار و خس از رهگذار عشق

دردا که هست دلبر من طفل و پیش او

نی هست قدر عاشق و نه اعتبار عشق

گلها اگر دمد ز سر خاک تربتم

باشد هنوز در دل من خار خار عشق

در دهر نیست روز خوش و روزگار خوش

الا که روز عاشقی و روزگار عشق

رسوا کنون نگشت فضولی ز عشق یار

هرگز نبوده این که نبودست یار عشق

 
 
 
جامی

ای خرم از هوای رخت نوبهار عشق

در هر دلی ز تازه گلت خار خار عشق

هر چند سرخوشی ز می حسن یاد کن

ما را که جان رسید به لب در خمار عشق

محمل همین به سینه ویران ما گشاد

[...]

فصیحی هروی

از خون کشتگان شکفد لاله‌زار عشق

باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق

آه این چه آتش‌ست که از ذوق سوختن

روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق

از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم

[...]

صائب تبریزی

جان تازه می شود ز نسیم بهار عشق

از یک سرست جوش گل وخار خار عشق

در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست

پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق

خاری است خار عشق که در پای چون خلید

[...]

سعیدا

بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق

پیداست کار عقل و هویداست کار عشق

صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو

نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق

رد می کند نخست و دگر می کند قبول

[...]

وحدت کرمانشاهی

کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق

خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق

مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است

زیرا که درد سر نرساند خمار عشق

سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه