گنجور

 
فضولی

یارست فارغ از من و من بی قرار عشق

کار منست ناله و اینست کار عشق

نو عاشقم سزد که دل چاک من بود

اول گلی که می شکفد از بهار عشق

ای دل بیا که وامق و مجنون گذشته اند

برخاسته است خار و خس از رهگذار عشق

دردا که هست دلبر من طفل و پیش او

نی هست قدر عاشق و نه اعتبار عشق

گلها اگر دمد ز سر خاک تربتم

باشد هنوز در دل من خار خار عشق

در دهر نیست روز خوش و روزگار خوش

الا که روز عاشقی و روزگار عشق

رسوا کنون نگشت فضولی ز عشق یار

هرگز نبوده این که نبودست یار عشق