گنجور

 
صائب تبریزی

جان آرمیده می‌شود از اضطراب عشق

این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق

صبح قیامت از دهن خم کند طلوع

چون بر لب آورد کف مستی شراب عشق

مغزش ز جوش پرده افلاک می‌درد

بر هر سری که سایه کند آفتاب عشق

آتش چه می‌کند به سپیدی که سوخته است؟

از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق

از خاک اهل عشق نظر خیره می‌شود

از ابر پردگی نشود آفتاب عشق

نبض از هجوم درد شود بی‌قرارتر

ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق

نظاره شکسته‌دلان وحشت آورد

سیلاب تند می‌گذرد از خراب عشق

صید مراد هردو جهان در کمند اوست

در هر دلی که ریشه کند پیچ‌وتاب عشق

اکسیر بی‌نیازی ازین خاک می‌برند

صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟

 
 
 
اهلی شیرازی

عیبم مکن اگر (که) من هستم (خراب) عشق

کایزد سرشت (آبم و) خاکم بآب عشق

ساقی بیار (می) که برنکشد از چه غمم

سررشته خرد که درو نیست باب عشق

چون نحل موم کار خرد گرچه دلرباست

[...]

بلند اقبال

عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق

ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق

با اینکه عقل پادشه هفت کشور است

دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق

چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه