گنجور

 
صائب تبریزی

جان آرمیده می‌شود از اضطراب عشق

این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق

صبح قیامت از دهن خم کند طلوع

چون بر لب آورد کف مستی شراب عشق

مغزش ز جوش پرده افلاک می‌درد

بر هر سری که سایه کند آفتاب عشق

آتش چه می‌کند به سپیدی که سوخته است؟

از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق

از خاک اهل عشق نظر خیره می‌شود

از ابر پردگی نشود آفتاب عشق

نبض از هجوم درد شود بی‌قرارتر

ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق

نظاره شکسته‌دلان وحشت آورد

سیلاب تند می‌گذرد از خراب عشق

صید مراد هردو جهان در کمند اوست

در هر دلی که ریشه کند پیچ‌وتاب عشق

اکسیر بی‌نیازی ازین خاک می‌برند

صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟