گنجور

 
صائب تبریزی

نیست بر آیینه دُردی‌کشان گرد خلاف

می‌توان چون جام می دیدن ته دل‌های صاف

زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره‌اش

سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف

باده بی‌درد از میخانه دوران مجوی

لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف

خاکساران محبت را شکوه دیگرست

سبزه از بال و پر سیمرغ دارد کوه قاف

ما کجا، اندیشه بر گرد سرگشتن کجا؟

می‌کند خورشید تابان ذره را گرم طواف

درنگیرد صحبت عشق و خرد با یکدیگر

چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف

رو نگردانند عشاق از غبار حادثات

آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف

هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است

زان به شکل خنجر الماس می‌روید خلاف

غمزه‌اش از قحط دل، دزدیده می‌آید به چشم

هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف

هرکه دستش بر زبان سبقت کند مرد است مرد

ورنه هر ناقص جوانمرد است در میدان لاف

در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین

گر ندیدستی دو تیغ بی‌امان در یک غلاف

در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است

قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف