گنجور

 
جامی

باده صاف و محتسب با باده نوشان در مصاف

یا غیاث المستغیثین نجنا مما نخاف

دم به دم گر خون دل پالایم از مژگان چه عیب

چون ننوشد مست ناز من به جز می‌های صاف

شاهد معنی درون پرده عزت یکی ست

در لباس صورت افتاده ست چندین اختلاف

دین ما عشق است ای زاهد مگو بیهوده پند

ما به ترک دین خود گفتن نخواهیم از گزاف

بیش ازین تاب ملامت نیست در عشقت مرا

روی خود بنمای تا زاهد مرا دارد معاف

هرگز از سر میانت یک سر مویی نبرد

گرچه آمد عقل در حل دقایق موشکاف

بازگشت از کعبه شیخ شهر و جامی هم چنان

جامی می بر کف به کوی می‌فروشان در طواف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode