ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک
وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش
تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان
دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش
ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
[...]
بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
[...]
شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش
مشغول با خیال کسی در نهان خویش
ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما
نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش
ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت
[...]
گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش
سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش
دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.