گنجور

 
صائب تبریزی

چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویش

محضر مکن درست به خون حلال خویش

تا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟

یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویش

معراج اعتبار مقام قرار نیست

چون آفتاب سعی مکن درزوال خویش

از عالم وجود سبکبار می رود

پیش از رحیل هرکه فرستاد مال خویش

یوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای است

معمور کن جهان ز زکات جمال خویش

آفت کم است مردم پوشیده حال را

صائب برون میار سر از زیر بال خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

[...]

ابن یمین

بس کس که یافت خست و امساک پیشه کرد

بر نفس ناستوده و اهل و عیال خویش

عذرش بر آن دنائت و خست همین بود

دائم ز بیم فقر نگهداشت مال خویش

عمری بفقر میگذراند ز بیم فقر

[...]

ناصر بخارایی

گر بنگری در آینه عکس جمال خویش

عاشق شوی هر آینه بر زلف و خال خویش

نشناخت عقل ناقص ما حسن کاملت

هم خود شناختی به حقیقت کمال خویش

آن‌ها که گفته‌اند به وصلت رسیده‌ایم

[...]

شمس مغربی

نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش

آراستش بزیور حسن و جمال خویش

آورد در وجود برای سجود خود

آن نقش که داشت بتم در خیال خویش

آئینه بساخت ز مجموع کاینات

[...]

جامی

دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش

وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش

شکر خدا که می نتوانی که یک نفس

پیوند خاطرم ببری از خیال خویش

بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه