گنجور

 
صائب تبریزی

شوخی که جلوه گاه بود دیده منش

چون طفل اشک، روی توان دید درتنش

هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم

حکم بیاضیی گذرانده است گردنش

پیداست همچو قبله نما از ته بلور

از سینه لطیف دل همچو آهنش

آب حیات جامه به شبنم بدل کند

شاید که در لباس کند سیر گلشنش

پای چراغ می شمرد آفتاب را

چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش

هرکس که دید سرو ترا درخرام ناز

در خواب نوبهار رود پای رفتنش

مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید

امروز خوابگاه غزال است دامنش

صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟

آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش

 
 
 
سوزنی سمرقندی

آن خط تیره گرد بناگوش روشنش

گوئی نوشته اند بخون دل منش

خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت

اندر دلم خیال بناگوش روشنش

در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام

[...]

ظهیر فاریابی

دادیم دل به دست تو در پای مفکنش

غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش

چون دست در غمت زد و پا استوار کرد

گر دست می نگیری در پا میفکنش

ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ظهیر فاریابی
حکیم نزاری

مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش

کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش

هرگز وی التفات به زندانِ تن کند

روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش

خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه

[...]

اوحدی

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

[...]

شمس مغربی

او چون فکند خویش تو خود را میفکنش

از خود شکسته است ازین بیش مشکنش

تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت

از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش

دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه