گنجور

 
صائب تبریزی

از خط نگشته سبز لب روح پرورش

ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش

ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش

گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش

از چشم آفتاب کند جوی خون روان

درزیر زلف جلوه رخسار انورش

رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را

از بس گرفته است قبا تنگ دربرش

گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار

ابریشم بریده شود زلف جوهرش

هر مطربی که درد دلش را فشرده است

سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش

چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست

بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش

چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟

آزاده ای که نقش گران است برپرش

اندیشه شکر شکند نی به ناخنش

موری که کرد خاک قناعت توانگرش

گر در سیاهی سخن آب حیات نیست

سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟

صائب به خنده هر که دهن باز می کند

چون گل به خرج باد رود زود دفترش