گنجور

 
صائب تبریزی

خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش

کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش

دیروز بود بار جهانی به دوش من

امروز میکشند مرا چون سبو به دوش

ازآب خضر باد برومند دانه اش

آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش

عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت

در مجلس شراب چراغی که شد خموش

از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود

از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش

آب روان به قوت سرچشمه می رود

بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش

هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد

شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش

چندان که دخل هست مکن خرج اختیار

تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش

صائب چو ماه عید فلک قدر می شود

ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش