گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد سرکشی ازاهل دل قد دلارایش

پری در شیشه دارد از تذروان سروبالایش

زبان العطش گویی است هرمژگان آن ظالم

به خون عاشقان تشنه است ازبس چشم شهلایش

ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند درایمان

ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش

فلک پیمانه پرمی شود ازگردش چشمش

زمین برسرکشد مینای می از سرو بالایش

که حد دارد ز طومار شکایت مهربردارد؟

که می پیچد عنان سیل رامژگان گیرایش

لبش هرچند درظاهر نمی گردد جدا از هم

سخن چون خامه ریزد از به هم پیوسته لبهایش

گریبان چاک چون محراب می آرد برون صائب

ز مسجد زاهدان خشک راذوق تماشایش