گنجور

 
فصیحی هروی

ز پا افکند ما را آرزوی سرو بالایش

اجل گر دست ما گیرد سر افشانیم در پایش

مرا دوزخ سزاوارست اما دیده راحت

که من با عشق او خو دارم و او با تماشایش

به نوعی بگذرد آن تند خو گرم عتاب از من

که سوزد پرده‌های چشم از باد کف پایش

که باز از بانگ «ارنی» کرد در تاب آتش ما را

که امشب سوخت مغز هوش را برق تمنایش

فصیحی وعده قتلم به فردا داد و می‌ترسم

که فردای قیامت هم بود امروز [و] فردایش