گنجور

 
صائب تبریزی

به عاشق صید عاشق میکند قد دلارایش

ز طوق قمریان فتراک دارد سرو بالایش

ز مستی گرچه نتواند گرفتن چشم او خودرا

ندارد در گرفتن کوتهی مژگان گیرایش

گلستان کاسه دریوزه سازد لاله و گل را

زتاب می چو گردد شبنم افشان روی زیبایش

عجب دارم به فکر ما خمارآلودگان افتد

پریرویی که از لبهای میگون است صهبایش

نگه دارد خدا از چشم بدآن آتشین رو را

که گل درغنچه می گردد گلاب ازشرم سیمایش

برآرد گو در میخانه ها رامحتسب باگل

که بی می عالمی رامست دارد چشم شهلایش

دهان صورت دیوار راتنگ شکر سازد

درآن محفل که آید در سخن لعل شکر خایش

ز اقبال جنون خورشید رویی در نظر دارم

که مغز صبح رادارد پریشان جوش سودایش

اگر مرد ملامت نیستی از عشق دوری کن

که کوه قاف یک سنگ است ازدامان صحرایش

به ناخن ازرگ الماس جوی خون روان سازد

سبکدستی که ذوق کار باشد کارفرمایش

سپند روی او می گشت صائب خرده جانها

اگر بی پرده می گردید حسن عالم آرایش