گنجور

 
صائب تبریزی

نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش

مگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودش

اجابتهاست درطالع دعای دامن شب را

یکی صد شد امید من زخط عنبر آلودش

دل سنگش کجا برتشنه دیدار می سوزد؟

سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودش

به دوری از حریم اونشد قطع امید من

که برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودش

ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد

خوشا زخمی که سازد خنده پنهان نمکسودش

مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را

که یاد از بی نیازی می دهد روی زر اندودش

مزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان را

کز این روزن برآید دود چون سازند مسدودش

بر همن ازحضور بت دل آسوده ای دارد

نباشد دل به جان آن راکه درغیب است معبودش

چه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهی

که هر موری سلیمان می شود از سفره جودش