گنجور

 
صائب تبریزی

در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند

از ثابت وسیارنیابی نظری چند

از خانه زنبور حوادث نخوری شهد

تا در رگ جانت ندود نیشتری چند

شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است

شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند

در سایه دیوار سلامت ننشیند

از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند

از خود نشناسان مطلب دیده حق بین

حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند

هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد

چون شعله برون می دهم از دل شرری چند

از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی

یک در چو شود بسته گشایند دری چند

سرچشمه این بادیه از زهره شیرست

زنهار مشو همسفر بیجگری چند

هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست

آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند

بنمای به صاحب نظری گوهر خود را

عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند

من کار به عیب وهنر خلق ندارم

گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند

دست تو نگردد صدف گوهر شهوار

تا سر ننهی در سر موج خطری چند

صائب سر خورشید به فتراک نبندی

برخواب شبیخون نزنی تاسحری چند