گنجور

 
صائب

جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند

در پرده دل شب همه شب باده گسارند

هر چند که در پرده شرمندنکویان

چون باز نظر دوخته در فکر شکارند

لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ

فربه کن غمها ز میانهای نزارند

در ریختن دل همه چون باد خزانند

در پرورش جان همه چون ابر بهارند

یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان

هر چند غم صائب بیچاره ندارند

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
ناصرخسرو

از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟

یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند

کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند

[...]

منوچهری

شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند

گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند

ماه سه شبه از بر گردن بنگارند

از غالیه، بی‌آنکه همی غالیه دارند

سنایی

ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند

وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند

سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند

پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند

ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند

[...]

میبدی

نام تو بصد معنی نقّاش نگارند

بر یاد تو و نام تو می جان بسپارند

بر بوی وصال تو همی جان بفشانند

وز وصف تو در دست بجز عجز ندارند

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از میبدی
جمال‌الدین عبدالرزاق

یکروز اگر زانکه ترا با تو گذارند

بس قصه بیداد تو کز خون بنگارند

بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند

بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند

بس خاک که از دست تو ریزند بسربر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه