گنجور

 
صائب تبریزی

روزی که مرا موج نفس دام سخن شد

شدطوطی چرخ آینه وواله من شد

هر مد فغان کز دل پردرد کشیدم

شد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شد

در خدمت آیینه دل صرف شدی کاش

عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد

هر آه که بی خواست برآمدزدل من

از بهر برون آمدن از خویش رسن شد

برپیری من چرخ سیه کاسه نبخشید

هرچندکه هرموبه تنم تیغ وکفن شد

هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت

هر کس که مقید به تماشای چمن شد

از تبت وارونه خط هرشکن زلف

آغوش وداع دل سرگشته من شد

صائب گره دل به تکلف بگشاید

دستی که گرفتار سر زلف سخن شد