گنجور

 
صائب تبریزی

آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد

از طینت بادام به شکر نتوان برد

این خانه خرابی به حباب است سزاوار

از آبِ روان خانه نبایست جدا کرد

بی‌جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو

برگردم ازان ره که توان رو به قفا کرد

چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت

تا یک گره از زلف گرهگیر تو وا کرد

در رهگذرش چاه شود دیدهٔ حسرت

از راستی آن کس که درین راه عصا کرد

بی‌رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی

دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد

در معرکهٔ عشق دلیرانه متازید

بر صفحهٔ دریا نتوان مشقِ شنا کرد

اقرار نکردن به گنه عینِ گناه است

قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد

قایل به خطا باش که مردود جهان شد

هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد

دور فلک از زمزمهٔ عشق تهی بود

این دایره را خامه صائب به نوا کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب

چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

[...]

ابوسعید ابوالخیر

از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب

چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

[...]

محمد بن منور

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد

کین عشق چنین باشد گه شادی گه درد

گر خوار کند مهتر خواری نبود عیب

گر باز نوازد شود آن داغ جفاسرد

صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش

[...]

سعدی

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آن کس که گوی نیکی برد

اسیری لاهیجی

مقصود ز عمرم همه سوزست و غم و درد

شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد

هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش

نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد

درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه