گنجور

 
صائب تبریزی

آسایش تن غافلم از یاد خداکرد

از طینت بادام به شکر نتوان برد

این خانه خرابی به حباب است سزاوار

از آب روان خانه نبایست جداکرد

بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو

برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد

چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت

تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد

در رهگذرش چاه شود دیده حسرت

از راستی آن کس که درین راه عصا کرد

بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی

دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد

در معرکه عشق دلیرانه متازید

بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد

اقرار نکردن به گنه عین گناه است

قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد

قایل به خطا باش که مردود جهان شد

هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد

دور فلک از زمزمه عشق تهی بود

این دایره را خامه صائب به نوا کرد