گنجور

 
صائب تبریزی

از خال توان راه به آن کنج دهان برد

بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد

بیرون سری از سبزه خط تو نبردم

هر چند سوادم سبق از آب روان برد

چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد

مور خط اوره به شکر خند نهان برد

غم از دل ما کم نکند خنده که تلخی

از طینت بادام به شکر نتوان برد

از من قدمی چند بود سنگ نشان پیش

از بس به رهش پای مرا خواب گران برد

تا چند بود گوش برآواز شکستن

رنگ از رخ من شکوه به دیوان خزان برد

روزی که کمر بست میانش به نزاکت

آن روز دل صائب مسکین ز میان برد

 
 
 
کمال خجندی

چشم تو که آرام دل خلق جهان برد

سحری است که از سیمبران نقد روان برد

زلف تو که روز سهم در نظر آورد

هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد

بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند

[...]

کلیم

از هستی من تو چون نام و نشان برد

پی بر سر شوریده من داغ چسان برد

کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست

از عشق دل باخته واپس نتوان برد

از تاب در گوش تو در آتش رشکم

[...]

صائب تبریزی

آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد

نامد به کنار من ودل را زمیان برد

دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد

در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد

در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه