گنجور

 
صائب تبریزی

حکم خرد به مردم مجنون نمی‌رود

دیوانه است هرکه به هامون نمی‌رود

هرچند پیر گشت و فراموشکار شد

بیداد ما ز خاطر گردون نمی‌رود

استادگی ز تیزی شمشیر عشق اوست

از زخم ما به ظاهر اگر خون نمی‌رود

بی‌طاقتی مکن که بلای سیاه خط

از صد هزار تبت وارون نمی‌رود

هرجا که هست نقطه دل، غم محیط اوست

مرکز ز حکم دایر بیرون نمی‌رود

عنقا ز کوه قاف نخیزد به های‌هو

از سنگ کودکان غم مجنون نمی‌رود

مژگان مرا ز مد نظر برد سیل اشک

از پیش چشمم آن قد موزون نمی‌رود

از خود برون شدن نتوانند غافلان

پای به خواب رفته به هامون نمی‌رود

در وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مار

سودای گنج از سر قارون نمی‌رود

صائب بساز با غم آن زلف پرشکن

کاین درد پا شکسته به افسون نمی‌رود

 
 
 
حکیم نزاری

هیچم غم تو از دل پر خون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم

بسیار جَهْدْ کردم و بیرون نمی‌رود

افسانه‌ها که بر سر دل می‌کنم ولیک

[...]

کمال خجندی

از سر هوای وصل تو بیرون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

چشمم نظر به غیر جمالت نمی‌کند

باد نو از طبیعت موزون نمی‌رود

تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد

[...]

اهلی شیرازی

از دیده رفت و از دل پر خون نمیرود

در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود

پندم مده که گر همه عالم کنند سعی

سودای لیلی از دل مجنون نمیرود

از آتش فراق دل عالمی بسوخت

[...]

بابافغانی

یاد تو هیچم از دل پر خون نمی رود

وز دیده ام خیال تو بیرون نمی رود

نام وفا مبر که دلم از جفا پرست

این داغهای کهنه بافسون نمی رود

صد گونه گل ز منزل لیلی شکفت و ریخت

[...]

نظیری نیشابوری

هرگز به سیر گل دل محزون نمی‌رود

یار از خیال غم‌زده بیرون نمی‌رود

عشق از جهان بریدن و از جان گذشتن است

کار وفا ز پیش به افسون نمی‌رود

مردان به جا به عزم و توکل رسیده‌اند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه