گنجور

 
کمال خجندی

از سر هوای وصل تو بیرون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

چشمم نظر به غیر جمالت نمی‌کند

باد نو از طبیعت موزون نمی‌رود

تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد

کاندر میان دیده و دل خون نمی‌رود

آن صورتی که با تو مرا دست داده بود

تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی‌رود

آری مگر علاج به قانون نمی‌رود

تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی‌رود

گفتی نمی‌رود به دلت آرزوی من

ای آرزوی دیده و دل چون نمی‌رود؟

دل خوش کن ای کمال و شکایت مکن ز دوست

گر بر مراد رای تو گردون نمی‌رود

 
 
 
حکیم نزاری

هیچم غم تو از دل پر خون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم

بسیار جَهْدْ کردم و بیرون نمی‌رود

افسانه‌ها که بر سر دل می‌کنم ولیک

[...]

اهلی شیرازی

از دیده رفت و از دل پر خون نمیرود

در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود

پندم مده که گر همه عالم کنند سعی

سودای لیلی از دل مجنون نمیرود

از آتش فراق دل عالمی بسوخت

[...]

بابافغانی

یاد تو هیچم از دل پر خون نمی رود

وز دیده ام خیال تو بیرون نمی رود

نام وفا مبر که دلم از جفا پرست

این داغهای کهنه بافسون نمی رود

صد گونه گل ز منزل لیلی شکفت و ریخت

[...]

نظیری نیشابوری

هرگز به سیر گل دل محزون نمی‌رود

یار از خیال غم‌زده بیرون نمی‌رود

عشق از جهان بریدن و از جان گذشتن است

کار وفا ز پیش به افسون نمی‌رود

مردان به جا به عزم و توکل رسیده‌اند

[...]

عرفی

از دیده ام کدام نفس خون نمی رود

سیل هزار زهر به جیحون نمی رود

غیرت برم به شادی عالم که هییچ گاه

از خلوت وصال تو بیرون نمی رود

تمکین عشق بین که به این جذبهٔ طلب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه