گنجور

 
اهلی شیرازی

از دیده رفت و از دل پر خون نمیرود

در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود

پندم مده که گر همه عالم کنند سعی

سودای لیلی از دل مجنون نمیرود

از آتش فراق دل عالمی بسوخت

دود دلی عجب که به گردون نمیرود

از آب دیده مدعی ام منع میکند

من عیب خود کنم که چرا خون نمیرود

اهلی، خموش باش که از عشق آن پری

کار تو از فسانه و افسون نمیرود