گنجور

 
صائب تبریزی

ز مهر و ماه سازد سیر، رویت چشم روزن را

به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را

ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها

که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را

ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری

که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را

نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع

بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را

ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری

ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را

عیار همت ما پست ماند از پستی گردون

نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را

سخاوت مال را از دیده بدبین نگه دارد

به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را

گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون

به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را

چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش

نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۲۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را

رهایی نیست زین خار شلایین هیچ دامن را

جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم

که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را

به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را

غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را

ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند

جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را

گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم

[...]

جویای تبریزی

زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را

به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را

چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو

تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را

چه ترسی از حوادث چون توسل با خدا جستی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه