گنجور

 
صائب تبریزی

مخمور را نگاه تو سرشار می‌کند

بدمست را عتاب تو هشیار می‌کند

آیینه را که مست شکر خواب حیرت است

مژگان شوخ چشم تو بیدار می‌کند

خال تو هر زمان به دلی می‌کند قرار

این نقطه بین که دور چو پرگار می‌کند

هر عزلتی مقدمه کثرتی بود

یوسف ز چاه روی به بازار می‌کند

دل می‌خورد ز حرف سبک خون خویش را

این شاخ را شکوفه گرانبار می‌کند

از بس که دید آینه من ندیدنی

جوهر بدل به سبزه زنگار می‌کند

خورشید هرکجا که دچار تو می‌شود

از انفعال روی به دیوار می‌کند

شستند گرد پنبه حلاج را به خون

زاهد همان عمارت دستار می‌کند

حیرت مرا ز هر دو جهان بی‌نیاز کرد

این خواب کار دولت بیدار می‌کند

بلبل ز ناله فاخته از گفتگوی ماند

صائب همان حدیث تو تکرار می‌کند

 
 
 
ادیب صابر

خوبی به روی خوب تو اقرار می‌کند

عقل از نهیب عشق تو زنهار می‌کند

دل را دل چو سنگ تو آزار می‌دهد

دم را دهان تنگ تو افگار می‌کند

خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا

[...]

سعدی

سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند

وآن ماه محتشم که چه گفتار می‌کند

آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری

قصد هلاک مردم هشیار می‌کند

دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را

[...]

امیرخسرو دهلوی

شوخی نگر که آن بت عیار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

در حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

[...]

سلمان ساوجی

دل را هوای چشم تو بیمار می‌کند

جان را امید وصل تو تیمار می‌کند

طرار طره تو دلم برد عارضت

رو وانهاده پشتی طرار می‌کند

از بندگی قد تو شد کار سرو راست

[...]

جلال عضد

شوخی نگر که آن بت عیّار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

وز حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه