مخمور را نگاه تو سرشار میکند
بدمست را عتاب تو هشیار میکند
آیینه را که مست شکر خواب حیرت است
مژگان شوخ چشم تو بیدار میکند
خال تو هر زمان به دلی میکند قرار
این نقطه بین که دور چو پرگار میکند
هر عزلتی مقدمه کثرتی بود
یوسف ز چاه روی به بازار میکند
دل میخورد ز حرف سبک خون خویش را
این شاخ را شکوفه گرانبار میکند
از بس که دید آینه من ندیدنی
جوهر بدل به سبزه زنگار میکند
خورشید هرکجا که دچار تو میشود
از انفعال روی به دیوار میکند
شستند گرد پنبه حلاج را به خون
زاهد همان عمارت دستار میکند
حیرت مرا ز هر دو جهان بینیاز کرد
این خواب کار دولت بیدار میکند
بلبل ز ناله فاخته از گفتگوی ماند
صائب همان حدیث تو تکرار میکند