دل میتپد مگر خبر یار میرسد
جان در تردد است که دلدار میرسد
از چشمخانهٔ رخت برون میبرد غبار
گویا که بوی پیرهن یار میرسد
ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل
یک روز هم به مرغ گرفتار میرسد
چون درد من رسد به دوا کز هجوم شوق
دل میرود ز دست چو دلدار میرسد
با خاکسار خویش چنین سرگردان مباش
از آفتاب فیض به دیوار میرسد
شبزندهدار باش که شبنم به آفتاب
از آبروی دیده بیدار میرسد
رزق آنچنان خوش است که شیرین فتد به دست
زهرست روزیی که به یکبار میرسد
جانی که میبرد دل ما از قساوت است
اینجا به داد آینه زنگار میرسد
از کار من گره نگشوده است هیچ کس
گاهی به داد آبلهام خار میرسد
مستان ز فیل مست محابا نمیکنند
زور فلک به مردم هشیار میرسد
خواهد رسید رتبه صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه عطار میرسد