گنجور

 
صائب تبریزی

مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد

یاد آمدش ز وحشت لیلی وحال کرد

در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت

گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد

گل کرد چون شفق ز گریبان ودامنش

چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد

شیرازه بهار تماشا گسسته بود

تا مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد

پیچد زبان سبزه خاکش به یکدگر

حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد

جوش نشاط خون من از می زیاده بود

این عالم فسرده مرا چون سفال کرد

پیری اگر چه گوهر دندان ز من گرفت

شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد

هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت

عیش بهار فصل خزان زیربال کرد

از سایه خط تو چو خورشید روشن است

میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد

هر سیل تیره ای که ازان تیره تر نبود

روشنگر محیط به موجی زلال کرد

صائب بس است چند کنی فکر آن دهن

نتوان تمام عمر خیال محال کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode