گنجور

 
بابافغانی

خنجر کشید و عربده با اهل حال کرد

آن ترک مست بین که چه با خود خیال کرد

حسنش یکی هزار شد و آمد از سفر

خوش آن هوا که پرورش این نهال کرد

هر شیوه یی ز صورت او معنییست خاص

غافل همین ملاحظه ی خط و خال کرد

ناصح برو که انس نگیرد به هیچ کس

دیوانه یی که همدمی آن غزال کرد

یا رب چه شد که از سر ما سایه برگرفت

سروی که کارها همه بر اعتدال کرد

ایزد ترا ز بهر دل خلق آفرید

وانگه چنین سرآمد و صاحب جمال کرد

بگذار خون غیر جوانان بروزگار

کاین شحنه چند خون چنین پایمال کرد

خونم چو آب خورد لبت وه چه خط نوشت

آنکس که بر تو خون فغانی حلال کرد