گنجور

 
صائب تبریزی

خیال روی تو از دل به در نمی‌آید

که خودپرست ز آیینه بر نمی‌آید

نمی‌کند دل بی‌تاب من نفس را راست

نهال قامت او تا به بر نمی‌آید

لب شکایت من از وصال بسته نشد

رفوی زخم ز موی کمر نمی‌آید

چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی

که بوی سوختگی از جگر نمی‌آید

در آن حریم که آیینه‌طلعتی باشد

نفس ز مردم آگاه برنمی‌آید

ازآن ز راز خرابات خلق بی‌خبرند

که با خبر کس از آنجا به در نمی‌آید

علاج تنگی راه درشت همواری است

که پای رشته به سنگ از گهر نمی‌آید

جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود

دل رمیده به کار دگر نمی‌آید

سخن به لب نرسد بی‌سخن‌کشی صائب

گهر به پای خود از بحر برنمی‌آید

 
 
 
مجد همگر

مراد من ز وصال تو برنمی‌آید

بلای عشق تو بر من به سر نمی‌آید

شب جوانی من در امید تو بگذشت

هنوز صبح وصال تو برنمی‌آید

درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم

[...]

جهان ملک خاتون

به جز خیال توام در نظر نمی‌آید

دمیم بی‌رخ جانان به سر نمی‌آید

منم به خاک رهش معتکف به امّیدش

ولیک سرو روان در گذر نمی‌آید

پری‌صفت ز دو چشمم نهان شده عمریست

[...]

حافظ

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بختِ من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش

که آبِ زندگیم در نظر نمی‌آید

قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمی‌گیرم

[...]

بابافغانی

زبان به وصف جمال تو برنمی‌آید

که خوبی تو به تقریر در نمی‌آید

هزار صورت اگر می‌کشد مصوّر صُنع

یکی ز شکل تو مطبوع‌تر نمی‌آید

چه وصف جلوهٔ گل‌های ناشکفته کنم

[...]

کلیم

به راه عشق که هرگز به سر نمی‌آید

به غیر گم شدن از راهبر نمی‌آید

همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود

که پندگوی به دیوانه بر نمی‌آید

به است پایی کز وی برآید آبله‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه