گنجور

 
صائب تبریزی

ز دل خیال میانش به در نمی‌آید

ز لفظ معنی پیچیده بر نمی‌آید

نظر ز عارض او برنمی‌توانم داشت

بهشت اگر چه مرا در نظر نمی‌آید

پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست

گرفتگی ز نسیم سحر نمی‌آید

به باددستی طوفان چه می‌کند لنگر

شکیب با دل خودکام برنمی‌آید

شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود

حضور خاطر ما از سفر نمی‌آید

ز آبگینه او بر دلم غباری نیست

که عاشقی ز پریشان نظر نمی‌آید

سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت

ز دست بسته مگو کار برنمی‌آید

دلم دونیم شد از دیدنش که می‌گوید

که کار تیغ ز موی کمر نمی‌آید

چرا ز بیم کنار از کنار می‌گذری

ترا که موی میان در نظر نمی‌آید

ازین چه سود که دریاست در گره او را

چو دفع تشنه‌لبی از گهر نمی‌آید

ز شرم خنده او استخوان صبح گداخت

شکر به حسن گلوسوز برنمی‌آید

که بر چراغ دل من زد آستین صائب

که بوی سوختگی از جگر نمی‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode