گنجور

 
صائب تبریزی

نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را

اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را

به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟

که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را

به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود

پر کاهی شمارد پله تمکین خوبان را

ز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شد

چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را

زمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندش

نگه دارد خدا از دیده شور این نمکدان را

ز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسوایی

به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟

توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستان

به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را

ز حیرت طوق قمری دیده قربانیان می شد

اگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان را

لب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستم

که با خاک سیه سازد برابر آب حیوان را

به جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارد

دهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را

ز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستم

که می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان را

لب میگون او نگذاشت در آفاق مخموری

شکست آن چهره گلگون خمار عندلیبان را

چنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای او

که بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان را

شود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزی

اگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان را

اگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایم

به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را

کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟

که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان را

که دارد از غزالان حلقه چشمی چنین صائب

که بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را