گنجور

 
صائب تبریزی

دماغ سوختگان را شراب تازه کند

زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند

ستاره سوختگان باغ دلگشای همند

که مغز سوخته بوی کباب تازه کند

اگر بهار کند سبز تخم سوخته را

دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند

ازان خموش نگردد چراغ در شب تار

که داغ روشنی آفتاب تازه کند

ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور

که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند

نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب

که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند

نسوخته است ز سودای او چنان صائب

که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن

 
 
 
قطران تبریزی

شده است بلبل داود و شاخ گل محراب

فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟

یکی سرود سراینده از ستاک سمن

یکی زبور روایت کننده از محراب

نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه

[...]

مسعود سعد سلمان

شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز

درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز

ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ

شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز

برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم

[...]

ابوالفرج رونی

گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آب

ربود حرص امارت قرار آتش و آب

همی شکنجد باد و همی شکافد خاک

به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب

به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل

[...]

سوزنی سمرقندی

خری سبوی سرو روده گوش و خم پهلو

کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو

چو آمد آید با او سبوی و روده و خم

چو شد کماسه رود با وی و تگا و کدو

خری سرش ز خری چون کدوی بیدانه

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی بمشرق و مغرب رسیده انعامت

شکوه خطبه وسکه زحشمت نامت

زتست نصرت اسلام از آن فلک خواند است

حسام دولت و دین و علاء اسلامت

بزرگ سایه یزدان و آفتاب ملوک

[...]