گنجور

 
صائب تبریزی

زچهره ات عرق شرم چشم حیران شد

خط از لب تو سیه مست آب حیوان شد

زمین ساده پذیرای نقش زود شود

ز عکس روی تو آیینه کافرستان شد

بریدنی است زبانی که گشت بیهده گو

گرفتنی است سر شمع چون پریشان شد

زتوبه کردن من سود باده پیمایان

همین بس است که خواهد شراب ارزان شد

مرو به حلقه طفلان نی سوار، دلیر

که آب زهره شیران درین نیستان شد

نسیم سنبل فردوس آید از سخنش

دماغ هر که ز سودای او پریشان شد

نمی کنند گواه لباسیش را جرح

چو ماه مصر عزیزی که پاکدامان شد

ز بار خاطر من گشت دشتها کهسار

ز سیل گریه من کوهها بیابان شد

دل دونیم به زیر فلک نمی ماند

برون ز پوست رود پسته ای که خندان شد

امید هست به پروانه نجات رسد

چو شمع در دل شب دیده ای که گریان شد

مدار صبر ز سرگشتگان طمع صائب

که بیقرار بود گوهری که غلطان شد