گنجور

 
صائب تبریزی

جنون من ز نسیم بهار کامل شد

حذر کنید که دیوانه بی سلاسل شد

گذشت صبح نشاطش به خواب بیخبری

سیه دلی که ز سیر شکوفه غافل شد

مرا چو نوسفران نیست چشم بر منزل

که از فتادگیم راه جمله منزل شد

قبول خلق شد از قرب حق حجاب مرا

سفیدرویی ظاهر سیاهی دل شد

درآفتاب قیامت عجب که تشنه شود

به آب تیغ تو هر تشنه ای که واصل شد

ز صید زخمی خود نیست بیخبر صیاد

چگونه حسن تواند ز عشق غافل شد؟

چراغ برق نماند به زیر دامن ابر

مباش امن ز دیوانه ای که عاقل شد

به چار موجه ازان کشتی تو افتاده است

که بادبان تو از دامن وسایل شد

سرم به سایه طوبی فرو نمی آید

که نخل کشته من دست و تیغ قاتل شد

به وصل منزل مقصود می رسد صائب

به نارسایی خود رهروی که قایل شد