گنجور

 
صائب تبریزی

بغیر خط که ز رخسار یار برخیزد

که دیده است ز آتش غبار برخیزد؟

چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات است

که گرد من ز ره انتظار برخیزد

اگر به سبزه خوابیده بگذری چون آب

به پیش پای تو بی اختیار برخیزد

فتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگ

ز خاک هرچه به فصل بهار برخیزد

چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد

چسان ز آینه دل غبار برخیزد؟

مرا ز خواب گران قد خم برانگیزد

ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد

مدار دست ز دامان بیخودی صائب

که هرکه مست فتد هوشیار برخیزد