گنجور

 
صائب تبریزی

دل شکسته من درد را دوا گیرد

نمک به دیده من رنگ توتیا گیرد

چنین که من ز لباس تعلق آزادم

عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد

به خصم کینه نورزد دل ستمکش من

چراغ کشته من جانب صبا گیرد

گر از کمین بناگوش خط برون ناید

دگر که داد مرا از تو بیوفا گیرد؟

چنان رمیده ز آسودگی دلم صائب

که همچو زلف پریشانی از هوا گیرد

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد

صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد

بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف

سرشک او همه در دامن قبا گیرد

هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند

[...]

اسیر شهرستانی

دلی کجاست که سامان عیش ما گیرد

گلاب خون ز گل سایه هما گیرد

شکست توبه ما صبح عید گلزار است

هوا ز سایه گل دست در حنا گیرد

غبار فتنه هوا را کند گریبان چاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه