گنجور

 
صائب تبریزی

گلی که بلبل ما برگ عیش ازو دارد

هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد

خبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافت

به هر طرف که کند روی، رو به او دارد

به آبرو ز حیات ابد قناعت کن

که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد

به فکر پا سر آزادگان نمی افتد

که سرو، پای به گل در کنار جو دارد

دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیش

علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد

میان خوف و رجا حالتی است عارف را

که خنده در دهن و گریه در گلو دارد

ز حرف حالت بی مغز را توان دریافت

که در پیاله بود هرچه در کدو دارد

به سرو سرکشی افتاده است کار مرا

که رفتن دل من حکم آب جو دارد

ز سیر عالم بالا نمی شود غافل

چه شد که سرو به گل پای جستجو دارد

نخورده کرد سیه مست عندلیبان را

چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟

به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست

ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد

فغان که آب نگردیده دل چو شبنم گل

کشش توقع ازان آفتاب رو دارد

امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا

که آب زندگی آتش ز خوی او دارد

اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلف

خبر ز پیچش عشاق موبمو دارد

به هیچ رشته جان نیست تن پرستان را

علاقه ای که دل من به زلف او دارد

بجز سپند کز آتش نمی کند پروا

که ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟

به هیچ چیز تسلی نمی شود صائب

که حرص عادت طفل بهانه جو دارد