گنجور

 
صائب تبریزی

کسی که دل به خیال تو در گرو دارد

به هر نفس که برآرد حیات نو دارد

نمی‌رسد به زبان خموش آسیبی

خط مسلمی این خوشه از درو دارد

مکن تعجب اگر نیست چرخ را آرام

کز این پیاده بسی چرخ در جلو دارد

همیشه عید بود در سرای آن قانع

که در نظر لب نانی چو ماه نو دارد

گل از ترانه بلبل به خاک و خون غلتید

سخن ازوست که گوش سخن شنو دارد

هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور

که نان گندم درویش طعم جو دارد

در آن مقام که مقصود بی‌نشان باشد

خطر ز سنگ نشان بیش راهرو دارد

دلیل تیره‌دلان فکرهای بی‌مغزست

که سیل از خس و خاشاک پیشرو دارد

دل دو نیم برد زیر خاک چون گندم

علاقه هرکه به این نشئه نیم جو دارد

ز هم نمی‌گسلد کاروان ملک عدم

کجا جهان وجود این برو برو دارد؟

ز جذب عشق بود بی‌قراری صائب

که موج را کشش بحر، خوش جلو دارد