گنجور

 
صائب تبریزی

به کف شعله اگر نقد شرر می‌آید

دل رم کرده ما هم ز سفر می‌آید

دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن

هرچه می‌گویی از آن موی کمر می‌آید

چرخ را آه شرربار من از جا برداشت

دیگ کم‌حوصلگان زود به سر می‌آید

هست تا بر فلک از اختر سیار اثر

سنگ بر شیشه ارباب هنر می‌آید

ای خوشا عالم امید و برومندی او

نخل این باغ به یک روز به بر می‌آید

این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان

اشک تلخی است که از چشم گهر می‌آید

لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار

که نفس سوخته از خاک بدر می‌آید

صائب از سیر گلستان سخن می‌آیم

گل خورشید مرا کی به نظر می‌آید؟