گنجور

 
صائب تبریزی

شب که روی تو ز می در عرق افشانی بود

دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود

خار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریخت

بس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بود

دیده شوخ به گرداب غم انداخت مرا

یاد آن روز که در عالم حیرانی بود

شیشه و سنگ بغل گیری هم می کردند

چه صفا بود که در عالم روحانی بود

شوق روزی که به گرد تو مرا می گرداند

آسمان صورت دیوار گرانجانی بود

شهری از حسن غریب تو بیابانی شد

عاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بود

از سر کوی تو روزی که به جنت رفتم

توشه راه من از اشک پشیمانی بود

چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم

تیغ دایم به سرم از خط پیشانی بود

تا برآورد سر از حلقه مستی صائب

دل ما شانه کش زلف پریشانی بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وحشی بافقی

مرغ ما دوش سرایندهٔ بستانی بود

داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود

دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری

مگسی بود که مهمان سرخوانی بود

دست امید که یک بار نقابی نکشید

[...]

صائب تبریزی

پیش ازین سینه ام از چاک گلستانی بود

هر شکاف از دل چاکم لب خندانی بود

روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون

یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!

حزین لاهیجی

در بهاری که مرا بال و پرافشانی بود

بی تو گل در نظرم، لالهٔ پیکانی بود

من بتخانه نشین را ز چه رو کرد خراب

کفر زلف تو، که آشوب مسلمانی بود؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه