گنجور

 
صائب تبریزی

شب که روی تو ز می در عرق افشانی بود

دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود

خار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریخت

بس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بود

دیده شوخ به گرداب غم انداخت مرا

یاد آن روز که در عالم حیرانی بود

شیشه و سنگ بغل گیری هم می کردند

چه صفا بود که در عالم روحانی بود

شوق روزی که به گرد تو مرا می گرداند

آسمان صورت دیوار گرانجانی بود

شهری از حسن غریب تو بیابانی شد

عاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بود

از سر کوی تو روزی که به جنت رفتم

توشه راه من از اشک پشیمانی بود

چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم

تیغ دایم به سرم از خط پیشانی بود

تا برآورد سر از حلقه مستی صائب

دل ما شانه کش زلف پریشانی بود