گنجور

 
صائب تبریزی

حسن آن روز که آیینه مصفا می‌کرد

عشق در پرده زنگار تماشا می‌کرد

از نفس سوختگی خال لب ساحل شد

گوهر ما که تلاش دل دریا می‌کرد

شوق هر چاک که در پرده دل می‌افکند

رخنه‌ای بود که در گنبد مینا می‌کرد

برق آن حسن جهان‌سوز به یک دم می‌سوخت

شوق چندان که پر و بال مهیا می‌کرد

سنگ اطفال مرا لنگر بی‌تابی شد

ور نه دیوانه من روی به صحرا می‌کرد

آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش

کاش یک بار نگاهی به ته پا می‌کرد

هر طرف نافه دل بود که می‌ریخت به خاک

هر گره کز سر زلف تو صبا وا می‌کرد

به تو می‌داد خط بندگی یوسف را

گر ترا دیده یعقوب تماشا می‌کرد

مردم از عشق مراد دو جهان می‌جستند

صائب از عشق همان عشق تمنا می‌کرد