گنجور

 
صائب تبریزی

بی‌تو گر شاخ گلی دیده تماشا می‌کرد

مشق نظاره آن قامت رعنا می‌کرد

دل صد پاره ما دفتر اگر وا می‌کرد

آتش لاله چه با دامن صحرا می‌کرد

وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است

قطره ما سفری کاش ز دریا می‌کرد

ماه رخسار تو انگشت‌نما بود آن روز

که فلک هاله آغوش مهیا می‌کرد

تیغ ناز تو اگر آب مروت می‌داشت

گریه بر زندگی خضر و مسیحا می‌کرد

گرچه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید

اینقدر بود که آیینه مصفا می‌کرد

حسن خود را اگر از چشم تر ما می‌دید

آن ستمکاره بی‌باک چه با ما می‌کرد

اگر از چشم بد خلق نمی‌اندیشید

صائب از لطف سخن کار مسیحا می‌کرد