گنجور

 
صائب تبریزی

آن که منع من مخمور ز صهبا می‌کرد

لب میگون تو را کاش تماشا می‌کرد

عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت

حسن آن روز که آیینه مصفا می‌کرد

دل پرخونم اگر آبله بیرون می‌داد

از گهر بادیه را دامن دریا می‌کرد

در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه

کوه را ناله من بادیه‌پیما می‌کرد

از خط سبز چو موم است کنون نقش، پذیر

دل سخت تو که خون در دل خارا می‌کرد

عاشقان را به سر خاک شدن خون می‌شد

زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می‌کرد

آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز

دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می‌کرد

یاد آن عهد که خون در قدحم گر می‌ریخت

به نگه کردن دزدیده، گوارا می‌کرد

می‌گشاید نظر از دور به حسرت امروز

آن که گستاخ، تو را بند قبا وا می‌کرد

شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود

شمع، بال و پر پروانه تمنا می‌کرد

دل سنگین تو خون می‌شد اگر می‌دیدی

که فراق تو چه با این دل شیدا می‌کرد

لب جان‌بخش تو از خاک، قیامت انگیخت

روح اگر در تن خفاش مسیحا می‌کرد

آن که می‌گفت که در پرده کفر ایمان نیست

روی نو خط تو را کاش تماشا می‌کرد

صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل

که در احیای سخن کار مسیحا می‌کرد