گنجور

 
صائب تبریزی

خمار می مرا در گوشه میخانه می‌سوزد

شراب من چو داغ لاله در پیمانه می‌سوزد

کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان

که بید و عود را آتش به یک دندانه می‌سوزد

ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی

درین عشرت‌سرا پروانه از پروانه می‌سوزد

از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم

که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می‌سوزد

کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین

ز شیرینی مرا در دیده خواب افسانه می‌سوزد

نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین‌رو را

که در بیرون در از پرتوش پروانه می‌سوزد

ندارد حاصل بی‌جذبه کوشش، ورنه هر موجی

نفس در جستن آن گوهر یکدانه می‌سوزد

مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی

که سازد فاش را ز غیب را چون شانه می‌سوزد

غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی‌دانی

که قندیل حرم بی‌جا درین بتخانه می‌سوزد

به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی‌افتد

چراغ آشنا رویی که در هر خانه می‌سوزد