گنجور

 
صائب تبریزی

آن لب رنگین‌سخن بی‌خواست گویا می‌شود

غنچه چون افتاد بازیگوش خود وامی‌شود

حسن بالادست را مشاطه‌ای در کار نیست

چشم‌های شوخ بی‌تعلیم گویا می‌شود

کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد

کار چون شیرین فتد خودکار فرما می‌شود

نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد

شست چون گرد ره از خود سیل دریا می‌شود

روز بازار زر قلب است شب‌های سیاه

بیشتر دل‌های غافل خرج دنیا می‌شود

در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن

ورنه از قد دوتا این غم دو بالا می‌شود

مهر خاموشی نمی‌گردد حجاب راز عشق

بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می‌شود

می‌کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان

شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می‌شود

می‌تواند عشرت روی زمین در پرده کرد

هرکه را داغ از درون چون لاله پیدا می‌شود

برنمی‌دارد نظر صائب ز پشت پای خود

هرکه چون نرگس درین گلزار بینا می‌شود