گنجور

 
سیدای نسفی

قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود

چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود

گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی

در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود

از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار

بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود

شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن

روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود

می تپد دل در برم چندان که از خود می روم

استخوانهای تن من موج دریا می شود

آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت

سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود

در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن

عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود

سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند

داغ خون آلود من چشم تماشا می شود