گنجور

 
صائب تبریزی

در چمن چون حرف آن بالای موزون می‌رود

سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می‌رود

دیده اهل بصیرت کاروانگاه بلاست

هرکه زخمی می‌خورد، از چشم ما خون می‌رود

عشق بالا دست از معشوق دامن می‌کشد

ناقه لیلی عبث دنبال مجنون می‌رود

دانه‌ای در صیدگاه عشق بی‌رخصت مچین

کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون می‌رود

آهوانش در سواد چشم خود جا می‌دهند

هرکه صائب از سواد شهر بیرون می‌رود