گنجور

 
صائب تبریزی

چون رخ از می بر فروزی آب گلشن می رود

چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود

دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست

سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود

نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را

بر سر خاری چه خون از چشم سوزن می رود

رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است

آب ده چشمی که فصل سیر گلشن می رود

یک طرف با خاکسار خویش افتادن چرا؟

پرتو مه تنگ در آغوش روزن می رود

ماه می خواهد که گردد چهره با رخسار او

کرم شب تابی به جنگ شمع ایمن می رود

حال صائب دور ازان مژگان چه می پرسی که چیست

با دل مجروح بر مژگان سوزن می رود

 
 
 
اهلی شیرازی

نیست جان رفتن که نور از چشم روشن می‌رود

این بود کان نور چشم از دیده من می‌رود

دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش

پایم از جا، صبرم از دل، جانم از تن می‌رود

همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن‌سوز من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه