گنجور

 
صائب تبریزی

ذوق خاموشی مرا روزی که دامنگیر بود

گرد را هم سرمه سای ناله زنجیر بود

این زمان منزل پرستم، ورنه چندی پیش ازین

نقش پای خضر در چشمم دهان شیر بود

دست معمار فلک را کوتهی پیچیده داشت

تا دل ویرانه من قابل تعمیر بود

زهر چشم عشق هر پیمانه خونم که داد

چون به رغبت نوش کردم کاسه پر شیر بود

عشق آتشدست تا در پیکر من خانه داشت

سینه من گرمتر از خوابگاه شیر بود

تخته مشق حوادث نیست صائب این زمان

سینه او چون هدف دایم نشان تیر بود