آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شد
هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد
گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود
دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد
کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات
این که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد
با کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟
من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شد
کار مردم جز فضولی نیست در زیر فلک
هر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شد
یکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگر
هر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردیکشان دردیکش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودانِ مست دردی نوش کرد
[...]
دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
[...]
بسکه حرف قامتت ورد دل دیوانه شد
سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد
تا خراب او نگردیدم بمن ننمود روی
خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد
عیش در جانم غریبست ارچه ماند سالها
[...]
هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
[...]
تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد
باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزهگرد
عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
بر گل و شمعم نظر در گلشن و محفل بس است
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.